بسم الله الرحمن الرحیم
قطعه شماره یک
خواستم از لعل او دو بوسه و گفتم تربیتی کن به آب لطف خسی را
گفت یکی بس بود و گر دو ستانی فتنه شود، آزمودهایم بسی را
عمر دوبارهست بوسهی من و هرگز عمر دوباره ندادهاند کسی را
قطعه شماره دو
بوسهای از دوست ببردم به نرد نرد برافشاند و دو رخ سرخ کرد
سرخی رخسارهی آن ماهروی بر دو رخ من دو گل افکند زرد
گاه بخایید همی پشت دست گاه برآورد همی آه سرد
گفتم: جان پدر این خشم چیست از پی یک بوسه که بردم به نرد
گفت: من از نرد ننالم همی نرد به یک سو نه و اندر نورد
گفتم: گر خشم تو از نرد نیست بوسه بده گرد بهانه مگرد
گفت: که فردا دهمت من سه بوس فرخی! امید به از پیشخورد
قطعه شماره سه
ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی در شرط ما نبود که با من تو این کنی
دل پیش من نهادی و بفریفتی مرا آگه نبودهام که همی دانه افکنی
پنداشتم همی که دل از دوستی دهی بر تو گمان که برد که تو دشمن منی
دل دادن تو از پی آن بود تا مرا اندر فریبی و دلم از جای برکنی
کشتی مرا به دوستی و کس نکشته بود زین زارتر کسی را هرگز به دشمنی
بستی به مهر با دل من چند بار عهد از تو نمیسزد که کنون عهد بشکنی
با تو رهیت را چو به دل ایمنی نبود زین پس به جان چگونه بود بر تو ایمنی
خرمن ز مرغ گرسنه خالی کجا بود ما مرغکان گرسنهایم و تو خرمنی
قطعه شماره چهار
ای جهانی ز تو به آزادی بر من از تو چراست بیدادی
دل من دادی و نبود مرا از دل بیوفای تو شادی
دل دهان دل به دوستی دادند تو مرا دل به دشمنی دادی
قصد کردی به دل ربودن من بر هلاک دلم بر استادی
تا دلم نستدی نیاسودی چون توان کرد از تو آزادی
دل ببردی و جان شد از پس دل ای تن اندر چه محنت افتادی
بر دل دوستان فرامشتی بر دل دشمنان همه یادی
قطعه شماره بنج
ای ترک حق نعمت عاشق شناختی رفتی و ساختی ز جفا هر چه ساختی
کردار من به پای سپردی و کوفتی گرد هوای خویش گرفتی و تاختی
با تو به دل چنانکه توان ساخت ساختم بر من ز حیله هر چه توان باخت باختی
نتوانی ای نگارین گفتن مرا که تو از بندگان خویش مرا کم نواختی
گویا حدیث ما و تو گفت، ای بت، آنکه گفت: «ای حقشناس! رو که نکو حق شناختی»
قطعه شماره شش
ندهم دل به دست تو ندهم گر به تو دل دهم ز تو نرهم
کوی تو جایگاه فتنه شدهست بر سر کوی تو قدم ننهم
دوستان از فراق تو شکهند من همی از وصال تو شکهم
گر من لابه ساز چرب سخن چه بسی لابهها به دل ندهم
سخت بسیار حیله باید کرد تا ز دست تو سنگدل بجهم