بسم الله الرحمن الرحیم
قصیده شماره یک
ای چو نعمانبن ثابت در شریعت مقتدا وی بحجت پیشوای شرع و دین مصطفا
از تو روشن راه حجت همچو گردون از نجوم از تو شادان اهل سنت همچو بیمار از شفا
کس ندیده میل در حکمت چو در گردون فساد کس ندیده جور در صدرت چو در جنت وبا
بدر دین از نور آثار تو میگردد منیر شاخ حرص از ابر احسان تو مییابد نما
هر که شاگرد تو شد هرگز نگردد مبتدع هر که مداح تو شد هرگز نگردد بینوا
ملک شرع مصطفا آراستی از عدل و علم همچنان چون بوستانها را به فروردین صبا
بدعت و الحاد و کفر از فر تو گمنام شد شاد باش ای پیشکار دین و دنیا مرحبا
تا گریبان قدر بگشاد، چرخ آب گون پاک دامنتر ز تو قاضی ندید اندر قضا
گر چه ناهموار بود از پیشکاران کار حکم پیش ازین، لیکن ز فر عدلت اندر عهد ما
آن چنان شد خاندان حکم کز بیم خدای میکند مر خاک را از باد، عدل تو جدا
شد قوی دست آنچنان انصاف کز روی ستم شمع را نکشد همی بی امر تو باد هوا
روز و شب هستند همچون مادران مهربان در دعای نیک تو هم مدعی هم مدعا
دستها برداشته، عمر تو خواهان از خدای از برای پایداریت اهل شهر و روستا
چون به شاهین قضا انصاف سنجیگاه حکم جبرئیل از سد ره گوید با ملایک در ملا
حشمت قاضی امین باید، درین ره بدرقه دانش قاضی امین زیبد، درین در پادشا
رایت دین هر زمان عالی همی گردد ز تو ای نکو نام از تو شهر و ملک شاهنشه علا
هر کسی صدر قضا جوید بیانصاف و عدل لیک داند شاه ما از دانش و عقل و دها
گرگ را بر میش کردن قهرمان، باشد ز جهل گربه را بر پیه کردن پاسبان، باشد خطا
از لقا و صدر و باد و داد و برد ابر دو ریش هیچ جاهل کی شدست اندر شریعت مقتدا
علم و اصل و عدل و تقوی، باید اندر شغل حکم ور نه شوخی را به عالم، نیست حد و منتها
دان که هر کو صدر دین بیعلم جوید نزد عقل بر نشان جهل او، خود قول او باشد گوا
خود گرفتم هر کسی برداشت چوبی چون کلیم معجزی باری بباید تا کند چوب اژدها
هر کسی قاضی نگردد، بیستحقاق از لباس هرکسی موسی نگردد بینبوت از عصا
دانش عبدالودودی باید اندر طبع و لفظ تا بود مر مرد را، در صدر دین، زیب و بها
ور نه بس فخری نباشد مر سها را از فلک چون ندارد نور چون خورشید و مه نجم سها
از قلب مفتی نگردد بیتعلم هیچ کس علم باید تا کند درد حماقت را دوا
صد علی در کوی ما بیشست با زیب و جمال لیک یک تن را نخواند هیچ عاقل مرتضا
حاسدت روزهی خموشی نذر کرد از عاجزی تا تو بر جایی و بادت تا به یومالدین بقا
تا خمش باشد حسودت، زان که تا بر چرخ شمس جلوهگر باشد، نباشد روزه بگشودن روا
ای نبیرهی قاضی با محمدت محمود، آنک بود چون تو پاک طبع و پاک دین و پارسا
دان که از فر تو و از دولت مسعود شاه ملک دین شد با صیانت، کار دین شد با نوا
شاه ما محمودی و تو نیز محمودی چو او شاد باش ای جان ما پیش دو محمودی فدا
ملک چون در خانهی محمودیان زیبد همی همچنان در خانهی محمودیان زیبد قضا
هیچ چشم از هیچ قاضی آن ندید اندر جهان کز تو دید این چشم من ز انعام و احسان و سخا
لیک اگر همچون به خیلا بودی آن وعده دراز گر دو چندان صله بودی، هم هبا بودی، هبا
هر عطا کاندر برات وعده افتاد ای بزرگ آن عطا نبود که باشد مایهی رنج و عنا
لاجرم هر جا که رفتم نزد هر آزاد مرد من ثنا گفتم ترا، وان کو شنید از من دعا
درها در رشته کردم بهر شکرت کز خرد جوهری عقل داند کرد آن در را بها
تو مرا این شکر و ثناها را غنیمت دان از آنک بر صحیفهی عمر نبود یادگاری چون ثنا
تا بیابد حاجی و غازی همی اندر دو اصل در مناسک حکم حج وندر سیر حکم غزا
از چنین ارکانها چون حاجیان بادت ثواب وز چنین انصافها چون غازیان بادت جزا
باد شام حاسدت تا روز عقبی بیصباح باد صبح تا صحت چون روز محشر بی مسا
بادی اندر دولت و اقبال، تا باشد همی از ثنا و شکر و مدح تو سنایی را سنا
قصیده شماره دو
کفر و ایمان را هم اندر تیرگی هم در صفا نیست دارالملک جز رخسار و زلف مصطفا
موی و رویش گر به صحرا نا وریدی مهر و لطف کافری بیبرگ ماندستی و ایمان بینوا
نسخهی جبر و قدر در شکل روی و موی اوست این ز «واللیل» ت شود معلوم آن از «والضحا»
گر قسیم کفر و ایمان نیستی آن زلف و رخ کی قسم گفتی بدان زلف و بدان رخ پادشا
کی محمد: این جهان و آن جهانی نیستی لاجرم اینجا نداری صدر و آنجا متکا
رحمتت زان کردهاند این هر دو تا از گرد لعل این جهان را سرمه بخشی آن جهان را توتیا
اندرین عالم غریبی، زان همی گردی ملول تا «ارحنا یا بلالت» گفت باید برملا
عالمی بیمار بودند اندرین خرگاه سبز قاید هر یک وبال و سایق هر یک وبا
زان فرستادیمت اینجا تا ز روی عاطفت عافیت را همچو استادان درآموزی شفا
گر ز داروخانه روزی چند شاگردت به امر شربتی ناوردشان این جا به حکم امتلا
گر ترا طعنی کنند ایشان مگیر از بهر آنک مردم بیمار باشد یافه گوی و هرزه لا
تابش رخسار تست آن را که میخوانی صباح سایهی زلفین تست آنجا که میگویی مسا
روبروی تو کز آنجا جانت را «ما و دعک» شو به زلف تو کزین آتش دلت را «ما قلا»
در دو عالم مر ترا باید همی بودن پزشک لیکن آنجا به که آنجا، به بدست آید دوا
هر که اینجا به نشد آنجا برو داروش کن کاین چنین معلول را به سازد آن آب و هوا
لاجرم چندان شرابت بخشم از حضرت که تو از عطا خشنود گردی و آن ضعیفان از خطا
دیو از دیوی فرو ریزد همی در عهد تو آدمی را خاصه با عشق تو کی ماند جفا
پس بگفتش: ای محمد منت از ما دار از آنک نیست دارالملک منتهای ما را منتها
نه تو دری بودی اندر بحر جسمانی یتیم فضل ما تاجیت کرد از بهر فرق انبیا
نی تو راه شهر خود گم کرده بودی ز ابتدا ما ترا کردیم با همشهریانت آشنا
غرقهی دریای حیرت خواستی گشتن ولیک آشنایی ما برونت آورد ازو بیآشنا
بی نعمت خواست کردن مر ترا تلقین حرص پیش از آن کانعام ما تعلیم کردت کیمیا
با تو در فقر و یتیمی ما چه کردیم از کرم تو همان کن ای کریم از خلق خود با خلق ما
مادری کن مر یتیمان را بپرورشان به لطف خواجگی کن سایلان را طعمشان گردان وفا
نعمت از ما دان و شکر از فضل ما کن تا دهیم مر ترا زین شکر نعمت نعمتی دیگر جزا
از زبان خود ثنایی گوی ما را در عرب تا زبان ما ترا اندر عجم گوید ثنا
آفتاب عقل و جان اقضی القضاة دین که هست چون قضای آسمان اندر زمین فرمانروا
آن سر اصحاب نعمان کز پی کسب شرف هر زمانی قبله بر پایش دهد قبله دعا
با بقای عدل او نشگفت اگر در زیر چرخ شخص حیوان همچو نوع و جنس نپذیرد فنا
تا نسیم او بر بوستان دین نجست شاخ دین نشو بود و بیخ سنت بینما
در حریم عدل او تا او پدید آید به حکم خاصیت بگذاشت گاه که ربودن کهربا
تا بگفت او جبریان را ماجرای امر و نهی تا بگفت او عدلیان را رمز تسلیم و رضا
باز رستند از بیان واضحش در امر و حکم جبری از تعطیل شرع و عدی از نفی قضا
این کمر ز «ایاک نعبد» بست در فرمان شرع وان دگر تاجی نهاد از «یفعل الله مایشا»
ای بنانت حاجب اندر شاهراه مصطفا وی زبانت نایب اندر زخم تیغ مرتضا
هر کجا گام تو آمد افتخار آرد زمین هر کجا عدل تو آمد انقیاد آرد سما
سیف حقی از پی آن سیف حق آمد روان مفتی شرقی از آن مشرق شدست اصل ضیا
مفتی شرقت نه زان خواند همی سلطان که هست جز تو در مغرب دیگر مفتی و دگر مقتدا
بلکه سلطان مفتی شرقت بدان خواند همی هر کجا مفتی تو باشی غرب خود نبود روا
همقرینی علم دین را همچو فکرت را خرد همنشینی ظلم و کین را همچو فطنت را ذکاء
چون تو موسی وار بر کرسی برآیی گویدت عیسی از چرخ چهارم کی محمد مرحبا
جان پاکان گرسنهی علم تواند از دیرباز سفره اندر سفره بنهادی و در دادی صلا
لطف لفظت کی شناسد مرد ژاژ و ترهات «من و سلوی» را چه داند مرد سیر و گندنا
هر که از آزار تو پرهیز کرد از درد رست راست گفتند این مثل «الا حتما اقوی الدوا»
مالش دشمن ترا حاجت نیفتد بهر آنک چاکری داری چو گردون کش همی درد قفا
هر شقی کز آتش خشم تو گردد کام خشک بر لب دریا به جانش آب نفروشد سقا
لاف «نحن الغالبون» بسیار کس گفتند لیک «غالبون» شان گشت «آمنا» چو ثعبان شد عصا
زرق سیماب و رسن هرگز کجا ماندی بجای چون برآید ناگه از دریای قدرت اژدها
گه طلب کن بی سراج ماه در صحرای خوف گه طلب کن بیمزاج زهره در باغ رجا
ماه را آنجا نبود کو ترا گوید که چون زهره را آن زهر نبود کو ترا گوید چرا
رو که نیکو جلوه کردت روزگار اندر خلا شو که زیبا پروریدت کردگار اندر ملا
ای ز تو اعقاب تو طاهر، چو سادات از نبی وی ز تو اسلاف تو ظاهر چو ز آصف بر خیا
باز یابی آنچه ایزد کرد با تو نیکویی هم درین صورت که گفتی صورت این ماجرا
این نه بس کاندر ادای شکر حق بر جان تو دعوی انعام او را «واضحی» باشد گوا
روز و شب در عالم اسلام، علم و حلم تست آن یکی از آل عباس این دگر ز آل عبا
گر چه روزی چند گشتی گرد این مشکین بساط گر چه روزی چند بودی گرد این نیلی غطا
همچنان کاندر فضای آسمان مطلقی صورتست این دار و گیر و حبس و بند اندر قضا
نی به علم و حلم تو سوگند خوردست آفتاب کز تو هرگز لطف یزدانی نخواهد شد جدا
ای همه اعدای دین را اندرین نیلی خراس آس کرده زیر پر فطنت و فر و دها
بازتاب اکنون عنان هم سوی آن اقلیم از آنک آرد چون شد کرده اکنون خانه بهتر کاسیا
تا همه آن بینی آنجا کت کند چشم آرزو تا همه آن یابی آنجا کت کند رای اقتضا
نی ز قصد حاسدانت در بدایت شهر تو بر تو چونان بود چون بر آل یاسین کربلا
نی ز اول دوستانت را نبودی با تو الف نی چنان گشتی کنون کز خطبهی چین و ختا
از برای مهر چهر جانفزایت را همی بر دو چشم مردمان غیرت بود مردم گیا
نی کنون از لطف ربانی همه اقلیم شرع از تو خرم شد چه بر داوودیان شهر سبا
نی تو حیران مانده بودی در تماشاگه عجب نی تو ره گم کرده بودی در بیابان ریا
آن چنانت ره نمود ایزد به پاکی تا شدند خرقهپوشان فلک در جنب تو ناپارسا
نی تو در زندان چاه حاسدان بودی ببند همنشین ذل و غریبی هم عنان رنج و عنا
نی خدا از چاه و بند حاسدانت از روی فضل بر کشید و برنشاندت بر بساط کبریا
بیپدر بودی ولیک اکنون چنانی کز شرف پادشاه دین همی در دین پدر خواند ترا
آن چنان گشتی که بد گویت کنون بیروی تو نه همی در دل بهی بیند نه اندر جان بها
ای یتیمی دیده اکنون با یتیمان لطف کن وی غریبی کرده اکنون با غریبان کن وفا
«الفلق» میخوان و میدان قصد این چندین حسود
«والضحی» میخوان و میکن شکر این چندین عطا
ای مرا از یک نعم پیوسته با چندین نعم وی مرا از یک بلی ببریده از چندین بلا
شکرت ار بر کوه برخوانم به یک آواز، من از برای حرص مدحت صد همی گردد صدا
شعر من نیک از عطای نیک تست ایرا که مرغ هر کجا به برگ بیند به برون آرد نوا
قربت تو باز هستم کرد در صحرای انس شربت تو باز مستم کرد در باغ صفا
گر غنی شد جان و عقل از تو عجب نبود از آنک آمدست این از پیمبر «طائف الحج الغنا»
ور چه تن را این غرض حاصل نیامد زان مدیح ای بداگر جان ما را افتد از مدحت بدا
ماندهام مخمور آن شربت هنوز از پار باز پای سست و سر گران این از طمع آن از حیا
دی به دل گفتم که این را چیست دار و نزد تو گفت دل: داروی این نزدیک من «منهابها»
تا کلاه از روح دارد عامل کون و فساد تا قبا از عقل دارد قابل علم و بقا
فرق و شخص دشمنت پوشیده بادا تا ابد هم به مقلوب کلاه و هم به تصحیف قبا
باد برخوان وجودت روز و شب تصحیف صیف باد بر جان حسودت سال و مه قلب شتا
عالم از علم تو چونان باد کز مادر صبی خلقت از خلق تو چونان باد کز گلبن صفا
خلعت و احسان شاعر سنت هم نام تست باد ز احسان تو زین سنت سنایی را سنا
بسم الله الرحمن الرحیم
غرل شماره یک
احسنت و زه ای نگار زیبا آراسته آمدی بر ما
امروز به جای تو کسم نیست کز تو به خودم نماند پروا
بگشای کمر پیاله بستان آراسته کن تو مجلس ما
تا کی کمر و کلاه و موزه تا کی سفر و نشاط صحرا
امروز زمانه خوش گذاریم بدرود کنیم دی و فردا
من طاقت هجر تو ندارم با تو چکنم به جز مدارا
غزل شماره دو
جمالت کرد جانا هست ما را جلالت کرد ماها پست ما را
دل آرا ما نگارا چون تو هستی همه چیزی که باید هست ما را
شراب عشق روی خرمت کرد بسان نرگس تو مست ما را
اگر روزی کف پایت ببوسم بود بر هر دو عالم دست ما را
تمنای لبت شوریده دارد چو مشکین زلف تو پیوست ما را
چو صیاد خرد لعل تو باشد سر زلف تو شاید شست ما را
زمانه بند شستت کی گشاید چو زلفین تو محکم بست ما را
غزل شماره سه
بندهی یک دل منم بند قبای ترا چاکر یکتا منم زلف دو تای ترا
خاک مرا تا به باد بر ندهد روزگار من ننشانم ز جان باد هوای ترا
کاش رخ من بدی خاک کف پای تو بوسه مگر دادمی من کف پای ترا
گر بود ای شوخ چشم رای تو بر خون من بر سر و دیده نهم رایت رای ترا
تیر جفای تو هست دلکش جان دوز من جعبه ز سینه کنم تیر جفای ترا
بار نیامد دلم در شکن زلف تو گر نه به گردن کشم بار بلای ترا
بنده سنایی ترا بندگی از جان کند گوی کلاه ترا بند قبای ترا
غزل شماره چهار
باز بر عاشق فروش آن سوسن آزاد را باز بر خورشید پوش آن جوشن شمشاد را
باز چون شاگرد مومن در پس تخته نشان آن نکو دیدار شوخ کافر استاد را
ناز چون یاقوت گردان خاصگان عشق را در میان بحر حیرت لولو فریاد را
خویشتن بینان ز حسنت لافگاهی ساختند هین ببند از غمزه درها کوی عشق آباد را
هر چه بیدادست بر ما ریز کاندر کوی داد ما به جان پذرفتهایم از زلف تو بیداد را
گیرم از راه وفا و بندگی یک سو شویم چون کنیم ای جان بگو این عشق مادرزاد را
زین توانگر پیشگان چیزی نیفزاید ترا کز هوس بردند بر سقف فلک بنیاد را
قدر تو درویش داند ز آنکه او بیند مقیم همچو کرکس در هوا هفتاد در هفتاد را
خوش کن از یک بوسهی شیرینتر از آب حیات چو دل و جان سنایی طبع فرخزاد را
غزل شماره بنج
باز تابی در ده آن زلفین عالم سوز را باز آبی بر زن آن روی جهان افروز را
باز بر عشاق صوفی طبع صافی جان گمار آن دو صف جادوی شوخ دلبر جان دوز را
باز بیرون تاز در میدان عقل و عافیت آن سیه پوشان کفر انگیز ایمانسوز را
سر برآوردند مشتی گوشه گشته چون کمان باز در کار آر نوک ناوک کین توز را
روزها چون عمر بد خواه تو کوتاهی گرفت پارهای از زلف کم کن مایهای ده روز را
آینه بر گیر و بنگر گر تماشا بایدت در میان روی نرگس بوستان افروز را
لب ز هم بردار یک دم تا هم اندر تیر ماه آسمان در پیشت اندر جل کشد نوروز را
نوگرفتان را ببوسی بسته گردان بهر آنک دانه دادن شرط باشد مرغ نو آموز را
بر شکن دام سنایی ز آن دو تا بادام از آنک دام را بادام تو چون سنگ باشد گوز را
غزل شماره شش
می ده ای ساقی که می به درد عشق آمیز را زنده کن در می پرستی سنت پرویز را
مایه ده از بوی باده باد عنبربیز را در کف ما رادی آموز ابر گوهر بیز را
ای خم اندر خم شکسته زلف جان آمیز را بر شکن بر هم چو زلفت توبه و پرهیز را
چنگ وار آهنگ برکش راه مست انگیز را راه مست انگیز بر زن مست بیگه خیز را
غزل شماره هفت
جاودان خدمت کنند آن چشم سحر آمیز را زنگیان سجده برند آن زلف جان آویز را
توبه و پرهیز کردم ننگرم زین بیش من زلف جان آویز را یا چشم رنگ آمیز را
گر لب شیرین آن بت بر لب شیرین بدی جان مانی سجده کردی صورت پرویز را
با چنان زلف و چنان چشم دلاویز ای عجب جای کی ماند درین دل توبه و پرهیز را
جان ما می را و قالب خاک را و دل ترا وین سر طناز پر وسواس تیغ تیز را
شربت وصل تو ماند نوبهار تازه را ضربت هجر تو ماند ذوالفقار تیز را
گر شب وصلت نماید مر شب معراج را نیک ماند روز هجرت روز رستاخیز را
اهل دعوی را مسلم باد جنات النعیم رطل میباید دمادم مست بیگه خیز را
آتش عشق سنایی تیز کن ای ساقیا در دهیدش آب انگور نشاطانگیز را
غزل شماره هشت
انعمالله صباح ای پسرا وقت صبح آمده راح ای پسرا
با می و ماه و خرابات بهار خام خامست صلاح ای پسرا
با تو در صدر نشستیم هلا در ده آواز مباح ای پسرا
خام ما خام تو و پختهی تست تو ز می دار صراح ای پسرا
عاقبت خانه به زلف تو گذاشت صورت فخر و فلاح ای پسرا
چشم بیمار تو ما را ببرید ز صحیح و ز صحاح ای پسرا
از پی عارض چون صبح ترا به نکورویی و راح ای پسرا
همه تسبیح سنایی این است کانعم الله صباح ای پسرا
غزل شماره نه
ساقیا می ده که جز می نشکند پرهیز را تا زمانی کم کنم این زهد رنگ آمیز را
ملکت آل بنی آدم ندارد قیمتی خاک ره باید شمردن دولت پرویز را
دین زردشتی و آیین قلندر چند چند توشه باید ساختن مر راه جان آویز را
هر چه اسبابست آتش در زن و خرم نشین بدرهی ناداشتی به روز رستاخیز را
زاهدان و مصلحان مر نزهت فردوس را وین گروه لاابالی جان عشقانگیز را
ساقیا زنجیر مشکین را ز مه بردار زود بر رخ زردم نه آن یاقوت شکر ریز را
غزل شماره ده
در ده پسرا می مروق را یاران موافق موفق را
زان می که چو آه عاشقان از تف انگشت کند بر آب زورق را
زان می که کند ز شعله پر آتش این گنبد خانهی معلق را
هین خیز و ز عکس باده گلگون کن این اسب سوار خوار ابلق را
در زیر لگد بکوب چون مردان این طارم زرق پوش ازرق را
گه ساقی باش و گه حریفی کن ترتیب فروگذار و رونق را
یک دم خوش باش تا چه خواهی کرد این زهد مزور مزیق را
یک ره به دو باده دست کوته کن این عقل دراز قد احمق را
بنمای به زیرکان دیوانه از مصحف باطل آیت حق را
بر لاله مزن ز چشم سنبل را بر پسته منه ز ناز فندق را
بیرون شو ازین دو رنگ و این ساعت همرنگ حریر کن ستبرق را
مشکن به طمع مرا تو ای ممسک چونان که جریر مر فرزدق را
گر طمع میان تهی سه حرف آمد چار است میان تهی مطوق را
در تختهی اول ار بنوشتی بی شکل حروف علم مطلق را
کم زان باری که در دوم تخته چون نسخ کنی خط محقق را
در موضع خوشدلان و مشتاقان موضوع فروگذار و مشتق را
شعر تر مطلق سنایی خوان آتش در زن حدیث مغلق را
بسم الله الرحمن الرحیم
دیوان اشعار
۱: غزلیات
۲:قصاید
۳: قصاید و قطعات
۴: ترجیعات
۵: ترکیبات
۶: مسمطات
۷:رباعیات