بسم الله الرحمن الرحیم
ترجیعات عطار
شماره یک:
فداک ابی و امی این تمشی براق آمد مگر بر عزم عرشی
تورا چه عالم و چه عرش و چه فرش که صد عالم ورای عرش و فرشی
کنون روحانیان عرش را بین چو سر بر خط نهاده انس و وحشی
تویی سلطان مطلق در دوعالم که خط دادندت انس و جان به خوشی
ز بس کامد به نزدیک تو جبریل شده چون دحیه الکلب قریشی
چو اندر عالم جان اوفتادی از آن بی سایه دایم میدرفشی
چو دایم رحمة للعالمینی بران جرم دو عالم را ببخشی
نگردد مطلع بر نقش تو کس که تو برتر ز نه طالق بنفشی
چو تو برتر ز افلاکی بجز حق که داند تا چه نوری و چه نقشی
فسبحان الذی اسری بعبده الی الملکوت و الجبروت کله
زهی از عرش اعلی بر گذشت وز آنجا عرش بالا بر گذشته
چه گویم من که از هر جا که گویم به صد عالم از آنجا بر گذشته
همه روحانیان بر جای مانده تو در بی جایی از جا بر گذشته
هم از عقل معظم پیش رفته هم از روح معلی بر گذشته
قیامت نقد امروزت که هاتین تو از دی و ز فردا بر گذشته
به خاصیت تو دری عالم افروز ز قعر هفت دریا بر گذشته
به یک دم چون گهر از طشت پر زر ازین نه طشت مینا بر گذشته
به نور جان به ذات حق رسیده ز آلا و ز نعما بر گذشته
شده مستغرق نور مسما ز اعداد و ز اسما بر گذشته
زهی دانای اسرار معانی ورای این جهان و آن جهانی
زهی سلطان دارالملک افلاک زهی تخت تو عرش و تاج لولاک
مجره زان پدید آمد که یک شب فلک از دست قدرت جامه زد چاک
قزح زان آشکارا شد که یک روز کشیدی از علی قوسی بر افلاک
ز اول حقه یک شب مهرهی ماه بدو بنمودهای دست تو زان پاک
تو آن وقتی نبیالله بودی که آدم بود یک کف خاک نمناک
اگر نور وجود تو نبودی بماندی در کف او آن کف خاک
چو پیش هو زنی هویی جگرسوز شود چون ناف آهو نافهی ناک
فرو ماند چو خر در گل ز مدحت دو اسبه گر بتازد عقل و ادراک
ندارد هیچ کس با پشتی تو ز جرم جملهی روی زمین باک
زهی دارای طول و عرض اکبر شفاعت خواه مطلق روز محشر
زهی روز قیامت روز بارت خلایق سر به سر در انتظارت
گنه کاران بر جان خورده زنهار همه جان بر کف اندر زینهارت
کجا پیغمبری دانی که آن روز نسوزاند سپند روزگارت
تویی مختار کل آفرینش که حق بی علتی کرد اختیارت
چو تو بر باد دیدی ملک عالم به ملک فقر آمد افتخارت
به صورت چرخ از آن فوق تو افتاد که چرخ آمد طبقهای نثارت
فلک زان میدود با طشت خورشید که هست از دیرگاهی طشت دارت
به فراشی از آن میآیدت ابر که از خاکی تورا نبود غبارت
تورا چون حارس و چون حاجب آمد مه و خورشید در لیل و نهارت
فلک با خواجگی خود غلامت چو لام منحنی از دال نامت
زهی خاک درت تریاک اعظم طفیلی وجودت کل عالم
زهی موسی عمران بر در تو به هارونی میان دربسته محکم
زهی دربان تو یعنی که افلاک شده چوبک زنت عیسی مریم
تو را شیطان مسلمان گشته جاوید ولی پیچیده سر از پیش عالم
اگر با نام حق نامت نگویند که را باشد مسلمانی مسلم
نیاید خستهای کو منکرت شد بجز خاکستر خود هیچ مرهم
عدو گر بنگرد در تو به انکار نماند مردمش در دیده محکم
نگین میخواست از مهر تو گردون از آن شد حلقه وش مانند خاتم
نگینش چون نشد مهر نبوت لبان خویش نیلی کرد ازین غم
اگر در نطق آیم تا قیامت نیارم گفت یک وصف تمامت
زهی مه را رخت تنویر داده به یکسو روز را شبگیر داده
جمالت حسن را در بر گرفته کمالت عقل را تشویر داده
خرد نطق خوشت را کار بستهژ شکر لعل لبت را شیر داده
عروش هشت جنت در فراقت ازین نه بم نوای زیر داده
چو خوشه ده زبان گشته نهم چرخ صفاتت صد یکی تقریر داده
ازین طاق چهارم روی خورشید ز عکس رای تو تأثیر داده
قضا دیده قدر مایه ز قدرت ز کف سر رشتهی تقدیر داده
به فرمان تو ای فرمان ده جان عذاب خلد را تأخیر داده
دل عطار مجنون غم تو تو از زلف خودش زنجیر داده
به هم نامی حق دارم زهی قدر به هم نامی نکو نامم کن ای صدر
دلی کایینهی اسرار گردد غلام خواجهی احرار گردد
تویی آن خواجه کز یک شاخ نعتت دو عالم خلق برخوردار گردد
تویی آن مرد کز نور وجودت عدم آبستن اسرار گردد
تویی آن صدر کز دریای جودت کفی بحر و نمی امطار گردد
دل من یا رسول الله خفته است دلی در بند تا بیدار گردد
چه کم گردد ز بحر بی نهایت که یک شبنم دری شهوار گردد
دل عطار را گر بار دادی دلی بیدار معنیدار گردد
نکوکارا مگر کاری شود پیش چو کاری رفت مرد کار گردد
بسم الله الرحمن الرحیم
قصاید عطار
شماره یک:
سبحان قادری که صفاتش ز کبریا بر خاک عجز میفکند عقل انبیا
گر صد هزار قرن همه خلق کاینات فکرت کنند در صفت و عزت خدا
آخر به عجز معترف آیند کای اله دانسته شد که هیچ ندانستهایم ما
جایی که آفتاب بتابد ز اوج عز سرگشتگی است مصلحت ذره در هوا
وانجا که بحر نامتناهی است موج زن شاید که شبنمی نکند قصد آشنا
وانجا که کوس رعد بغرد ز طاق چرخ زنبور در سبوی نوا چون کند ادا
عقلی که میبرد قدح دردیش ز دست چون آورد به معرفت کردگار پا
حق را به حق شناس که در قلزم عقول می درکشد نهنگ تحیر من و تو را
چون آب نقش مینپذیرد قلم بسوز در آب شوی لوح دل از چون و از چرا
چون نیست زآفتاب حقیقت نشان پدید ای کم ز ذره هست نشان دادنت خطا
سبحان صانعی که گشاید به هر شبی از روی لعبتان فلک نیلگون غطا
از زیر حقه مهرهی انجم کند پدید زان مهرهها به حقهی ازرق دهد ضیا
شب را ز اختران همه دندان کند سپید چون زنگیی که اوفتد از خنده با قفا
در دست چرخ مصقلهی ماه نو نهد تا اختران آینهگون را دهد جلا
در پای اسب شام کند اطلس شفق در جیب ترک صبح نهد عنبر صبا
گفتی که آفتاب مگر ذره ذره کرد بر کهکشان زمرد و مرجان و کهربا
با هیبتش که زو قدری ماند از قدر احکام خویش جمله قضا میکند قضا
سبحان قادری که بر آیینهی وجود بنگاشت از دو حرف دو گیتی کما یشا
چون برکشید آینهی کل کاینات عرش آفرید ثم علی العرش استوی
بر عرش ذره ذره خداوند مستوی است چه ذرهای در اسفل و چه عرش بر علا
در جنب حق نه ذره بود ظاهر و نه عرش وانجا که اوست جای نیابی ز هیچ جا
چون هیچ جای نیست که او نیست جمله اوست چون جمله اوست کیستی آخر تو بینوا
تو نیستی و بستهی پندار هستیی پندار هستی تو تورا کرد مبتلا
از کوزه نیم ذرهی سیماب چون برفت نه در خلا بماند اثر زو نه در ملا
یک ذره سایهای و تو خواهی که آفتاب در برکشی رواست ببر در کشی هلا
ای از فنای محض پدیدار آمده اندر بقای محض کجا ماندت بقا
خواهی که در بقای حقیقی رسی به کل از هستی مجازی خود شو به کل فنا
در نافه دم چو نیستی خود صواب دید پر مشک شد ز نافه دم آهوی خطا
چیزی که پی نمیبری از پی مدو بسی وز خود مکن قیاس و ازین بیش در میا
بس سر که همچو گوی درین راه باختند بس مرغ تیزپر که فروشد درین فضا
خاموش باش حرف که میگویی ای سلیم حرمت نگاهدار چه پنداری ای گدا
گر سر کار میطلبی صبر کن خموش تا صبر و خامشیت رساند به منتها
گر تو زبان بخایی و خونش فروبری در زیر پرده با تو نگویند ماجرا
لبیک عشق زن تو درین راه خوفناک واحرام درد گیر درین کعبهی رجا
گویند پشه بر لب دریا نشسته بود در فکر سرفکنده به صد عجز و صد عنا
گفتند چیست حاجتت ای پشهی ضعیف گفت آنکه آب اینهمه دریا بود مرا
گفتند حوصله چو نداری مگوی این گفتا به ناامیدی ازو چون دهم رضا
منگر به ناتوانی شخص ضعیف من بنگر که این طلب ز کجا خاست و این هوا
عقلم هزار بار به روزی کند خموش عشقم خموش مینکند یک نفس رها
چون نیست گنج پای به گنجت فروشدن بی کنج شب گذار درین گنج اژدها
در آشنای خون دلی دل به حق سپار تا حال خود کجا رسد ای مرد آشنا
جاوید در متابعت مصطفی گریز تا نور شرع او شودت پیر و مقتدا
خورشید خلد مهتر دنیا و آخرت سلطان شرع خواجهی کونین مصطفی
مفتی کل عالم و مهدی جزو جزو در هر دو کون بر کل و بر جزو پادشا
چشم و چراغ سنت و نور دو چشم دین صاحب قبول هفت قران صاحب لوا
کان بود کل عالم و او بود آفتاب مس بود خاک آدم و او بود کیمیا
چون آفتاب از فلک دین حق بتافت تا هر دو کون پر شد از نور والضحا
گردون که حبه بهترش از آفتاب نیست پیراهن مجره ز شوقش کند قبا
اندر نظاره کردن مشک دو گیسوش صد چشم شد گشاده ازین طارم دو تا
خورشید را از آن سبلی نیست در دو چشم کو چشم را ز خاک درش ساخت توتیا
کس را نگشت معجزه جز در زمین پدید او خاص بد به معجزه در ارض و در سما
گویند مه شکافت تو دانی که آن چه بود گردون ترنج و دست ببرید از آن لقا
یک شب براق تاخت چو برق از رواق چرخ از قدسیان خروش برآمد که مرحبا
در پیش او که غاشیهکش بود جبرئیل هم انبیا پیاده دویدند و اصفیا
از انبیا چو مشعلهی طرقوا بخاست در عرش اوفتاد از آن طرقوا صدا
چون نرگس از نظارهی گلشن نگاه داشت بشکفت بر رخش گل ما زاغ و ماطغا
آنجا که جای گم شد و گم کرده بازیافت از هر صفت که وصف کنم بود ماورا
از دست ساقی و سقیهم شراب خواست حالی شراب یافت ز جام جهاننما
موسی ز بیقراری خود بر بساط قرب خود را در او فکند به در پیش از عصا
حالی وشاق چاوش عزت بدو دوید کای نعل خود گرفته ز نعلین شو جدا
چل شب درین حریم به خلوت چلهنشین تا محرم حریم شوی در صف صفا
موسی به لنترانی جانسوز حربه خورد او نوبه زد که ما کذب القلب مارآ
آن را خدای گفت ز نعلین دور شو واین را براق بین که فرستاد از کجا
آن را ز بعد چلشب پیوسته بار داد وین را شبی ببرد به خلوتگه دنا
آن را ز طور کرده سرای حرم پدید وین را ز عرش ساخته ایوان کبریا
ای آفتاب مطلق و اصحاب تو نجوم قد فاز بالهدایة منهم من اقتدا
زان جمله محرم حرم خاص چاریار هر چار کعبهی حرم و قبلهی وفا
صدیق اکبر آنکه پس از مصطفی به حق شایستهتر نبود ازو هیچ پیشوا
درباخت مال و دختر در پیش یار غار جان هم بباخت اینت نکو یار بی دغا
دیدند جای خواجه صحابه سزای او کاری کجا کنند صحابه به ناسزا
گر تو قبول مینکنی در خلافتش واجب کند ز منع تو تکذیب اولیا
فاروق اعظم آنکه چو طاها و هو شنید در های و هوی آمد و شد صید طاوها
آهوی طاوها چو برآورد ها و هو پر مشک شد ز نالهی هو نافهی هدی
چون نوش کرد از کف ساقی شراب صاف حالی خروش عام برآورد کاالصلا
هرگز ندید اگرچه بسی دیده برگماشت شمعی ازو فروختهتر جنةالعلا
میرسوم خلاصهی دین آنکه درکشید آب حیات معرفت از کوثر حیا
از ذات او و از کف او سید دو کون هم کوه حلم دیده و هم قلزم سخا
در بحر بینهایت قرآن چو غوطه خورد شد غرق بحر و کرد در آن بحر سر فدا
دانی بر آسیای فلک چیست آن شفق بر خون بگشت از غم خون وی آسیا
صدری که بود از پس و حلوا ز پس بود آن صدر صدر هر دو جهان است مرتضا
شیر خدا و ابن عم خواجه آنکه یافت تختی چو دوش خواجه و تاجی چو هلاتی
چون مصطفاش در اسدالله مثال داد طغرای آن مثال کشیدند لافتی
این هفت حلقه بس که دری جست تا بیافت وان در در مدینهی علم است مجتبا
گر رکن چار کعبهی دل چار یار نیست زنار چار کرد گزین و کلیسیا
گر عشق چاریار نداری میان جان صورت مکن که پنج نمازت بود روا
ای مکرمی که نیست به رغبت تو را کرم وای معطیی که نیست به علت تورا عطا
چون در ثنات افصح آفاق دم نزد لااحصیی بگفت و زبان بست همچو لا
گر در ثنای تو دم عیسی مراست بس در وصف تو چگونه برآرم دم ثنا
بسیار گفتم و بنگفتم یکی هنوز دردا که نیست درد مرا اندکی دوا
بانگ درای اشتر راهت شنیدهام هستم هنوز آرزوی بانگ آن درا
خود را بکشتهام من بیچارهی ضعیف وانگه ز خوف دیدهی خود داده خونبها
چون من به کرد خویشتنم معترف شده بر من چه حاجت است گواهی دست و پا
چون من به صد زبان مقرم بر گناه خویش ای دست گیر خلق چه حاجت بود گوا
در تنگنای پردهی پندار ماندهام بازم رهان ز پردهی پندار تنگنا
از فضل خود نویس برات نجات من بر من ببخش و بر عمل من مده جزا
آن سگ که در متابعت دوستان تو گامی دو برگرفت برست از همه بلا
عطار خاک آن سگ مردان راه توست در خاک تو نگر ز سر صدق ربنا
در عمر یک نفس که به صدقی برآمدست حشرش بر آن نفس کن و بگذار مامضا
یارب به فضل حاجت آن کس روا کنی کین خسته را دوا کند از مرهم دعا