بسم الله الرحمن الرحیم
غزلیات عطار
چون نیست هیچ مردی در عشق یار ما را سجاده زاهدان را درد و قمار ما را
جایی که جان مردان باشد چو گوی گردان آن نیست جای رندان با آن چکار ما را
گر ساقیان معنی با زاهدان نشینند می زاهدان ره را درد و خمار ما را
درمانش مخلصان را دردش شکستگان را شادیش مصلحان را غم یادگار ما را
ای مدعی کجایی تا ملک ما ببینی کز هرچه بود در ما برداشت یار ما را
آمد خطاب ذوقی از هاتف حقیقت کای خسته چون بیابی اندوه زار ما را
عطار اندرین ره اندوهگین فروشد زیرا که او تمام است انده گسار ما را
شماره دو:
ز زلفت زنده میدارد صبا انفاس عیسی را ز رویت میکند روشن خیالت چشم موسی را
سحرگه عزم بستان کن صبوحی در گلستان کن به بلبل میبرد از گل صبا صد گونه بشری را
کسی با شوق روحانی نخواهد ذوق جسمانی برای گلبن وصلش رها کن من و سلوی را
گر از پرده برون آیی و ما را روی بنمایی بسوزی خرقهی دعوی بیابی نور معنی را
دل از ما میکند دعوی سر زلفت به صد معنی چو دلها در شکن دارد چه محتاج است دعوی را
به یک دم زهد سی ساله به یک دم باده بفروشم اگر در باده اندازد رخت عکس تجلی را
نگارینی که من دارم اگر برقع براندازد نماید زینت و رونق نگارستان مانی را
دلارامی که من دانم گر از پرده برون آید نبینی جز به میخانه ازین پس اهل تقوی را
شود در گلخن دوزخ طلب کاری چو عطارت اگر در روضه بنمایی به ما نور تجلی را
شماره سه:
ای به عالم کرده پیدا راز پنهان مرا من کیم کز چون تویی بویی رسد جان مرا
جان و دل پر درد دارم هم تو در من مینگر چون تو پیدا کردهای این راز پنهان مرا
ز آرزوی روی تو در خون گرفتم روی از آنک نیست جز روی تو درمان چشم گریان مرا
گرچه از سرپای کردم چون قلم در راه عشق پا و سر پیدا نیامد این بیابان مرا
گر امید وصل تو در پی نباشد رهبرم تا ابد ره درکشد وادی هجران مرا
چون تو میدانی که درمان من سرگشته چیست دردم از حد شد چه میسازی تو درمان مرا
جان عطار از پریشانی است همچون زلف تو جمع کن بر روی خود جان پریشان مرا
شماره چهار:
گفتم اندر محنت و خواری مرا چون ببینی نیز نگذاری مرا
بعد از آن معلوم من شد کان حدیث دست ندهد جز به دشواری مرا
از می عشقت چنان مستم که نیست تا قیامت روی هشیاری مرا
گر به غارت میبری دل باکنیست دل تو را باد و جگرخواری مرا
از تو نتوانم که فریاد آورم زآنکه در فریاد میناری مرا
گر بنالم زیر بار عشق تو بار بفزایی به سر باری مرا
گر زمن بیزار گردد هرچه هست نیست از تو روی بیزاری مرا
از من بیچاره بیزاری مکن چون همی بینی بدین زاری مرا
گفته بودی کاخرت یاری دهم چون بمردم کی دهی یاری مرا
پرده بردار و دل من شاد کن در غم خود تا به کی داری مرا
چبود از بهر سگان کوی خویش خاک کوی خویش انگاری مرا
مدتی خون خوردم و راهم نبود نیست استعداد بیزاری مرا
نی غلط گفتم که دل خاکی شدی گر نبودی از تو دلداری مرا
مانع خود هم منم در راه خویش تا کی از عطار و عطاری مرا
بسم الله الرحمن الرحیم
قصاید عراقی
در مدح شیخ حمیدالدین احمد واعظ
ای صبا جلوه ده گلستان را با نوا کن هزاردستان را
بر کن از خواب چشم نرگس را تا نظاره کند گلستان را
دامن غنچه را پر از زر کن تا دهد بلبل خوشالحان را
گل خوی کرده را کنی گر یاد کند ایثار بر تو مرجان را
ژاله از روی لاله دور مکن تا نسوزد ز شعله بستان را
مفشان شبنم از سر سبزه به خضر بخش آب حیوان را
تا معطر شود همه آفاق بگشائید زلف جانان را
بهر تشویش خاطر ما را برفشان طرهی پریشان را
سر زلف بتان به رقص درآر تا فشانیم بر سرت جان را
برقع از روی نیکویان به ربای تا ببینم ماه تابان را
ور تماشای خلد خواهی کرد بطلب راه کوی جانان را
بگذر از روضه قصد جامع کن تا ببینی ریاض رضوان را
نرمکی طره از رخش وا کن بنگر آن آفتاب تابان را
حسن رخسار یار را بنگر گر به صورت ندیدهای جان را
مجلس وعظ واعظ اسلام حل کن مشکلات قرآن را
اوست اوحد حمید احمد خلق کز جلالش نمود برهان را
پیش تو ای صبا، چه گویم مدح گر توانی ادا کنی آن را
برسان از کرم زمین بوسم ور توانی بگوی ایشان را
خدمت ما بدو رسان و بگو کای فراموش کرده یاران را
ای ربوده ز من دل و جان را وی به تاراج داده ایمان را
در سر آن دو زلف کافر تو دل و دین رفت این مسلمان را
چشم تو میکند خرابی و ما بر فلک میزنیم تاوان را
گر خرابی همی کند چه عجب؟ خود همین عادت است مستان را
مردم چشم تو سیه کارند وین نه بس نسبت است انسان را
همه جایی تو را خوش است ولیک بی تو خوش نیست اهل ملتان را
شاد کن آرزوی دلها را بزدای از صدور احزان را
قصهی درد من بیا بشنو مینیابم، دریغ، درمان را
باز سرگشتهام همی خواهد تا چه قصد است چرخ گردان را
خواهدم دور کردن از یاران خود همین عادت است دوران را
ما چه گویی، قضا چو چوگانی چه از آنجا که گوست چوگان را؟
میکند خاطرم پیاپی عزم که کند یک نظاره جانان را
دیده امیدوار میباشد تا ببیند جمال خوبان را
منتظر ماندهام قدوم تو را هین وداعی کن این گران جان را
آخر ای جان، غریب شهر توام خود نپرسی غریب حیران را؟
هر غریبی که در جهان بینی عاقبت باز یابد اوطان را
جز عراقی که نیست امیدش تا ببیند وصال کمجان را
من نگویم که حسنت افزون باد چون بدان راه نیست نقصان را
باد عمرت فزون و دولت یار تا بود دور چرخ گردان را
بسم الله الرحمن الرحیم
غزلیات عراقی
غزل شماره یک:
هر سحر ناله و زاری کنم پیش صبا تا ز من پیغامی آرد بر سر کوی شما
باد میپیمایم و بر باد عمری میدهم ورنه بر خاک در تو ره کجا یابد صبا؟
چون ندارم همدمی، با باد میگویم سخن چون نیابم مرهمی، از باد میجویم شفا
آتش دل چون نمیگردد به آب دیده کم میدمم بادی بر آتش، تا بتر سوزد مرا
تا مگر خاکستری گردم به بادی بر شوم وارهم زین تنگنای محنت آباد بلا
مردن و خاکی شدن بهتر که بی تو زیستن سوختن خوشتر بسی کز روی تو گردم جدا
خود ندارد بیرخ تو زندگانی قیمتی زندگانی بیرخ تو مرگ باشد با عنا
غرل شماره دو:
ای مرا یک بارگی از خویشتن کرده جدا گر بدآن شادی که دور از تو بمیرم مرحبا
دل ز غم رنجور و تو فارغ ازو وز حال ما بازپرس آخر که: چون شد حال آن بیمار ما؟
شب خیالت گفت با جانم که: چون شد حال دل؟ژ نعره زد جانم که: ای مسکین، بقا بادا تو را
دوستان را زار کشتی ز آرزوی روی خود در طریق دوستی آخر کجا باشد روا؟
بود دل را با تو آخر آشنایی پیش ازین این کند هرگز؟ که کرد این آشنا با آشنا؟
هم چنان در خاک و خون غلتانش باید جان سپرد خستهای کامید دارد از نکورویان وفا
روز و شب خونابهاش باید فشاندن بر درت دیدهای کز خاک درگاه تو جوید توتیا
دل برفت از دست وز تیمار تو خون شد جگر نیم جانی ماند و آن هم ناتوانی، گو بر آ
از عراقی دوش پرسیدم که: چون است حال تو؟ گفت: چون باشد کسی کز دوستان باشد جدا؟
غزل شماره سه:
این حادثه بین که زاد ما را وین واقعه کاوفتاد ما را
آن یار، که در میان جان است بر گوشهی دل نهاد ما را
در خانهی ما نمینهد پای از دست مگر بداد ما را؟
روزی به سلام یا پیامی آن یار نکرد یاد ما را
دانست که در غمیم بی او از لطف نکرد شاد ما را
بر ما در لطف خود فرو بست وز هجر دری گشاد ما را
خود مادر روزگار گویی کز بهر فراق زاد ما را
ای کاش نزادی، ای عراقی کز توست همه فساد ما را
غزل شماره چهار:
کشیدم رنج بسیاری دریغا به کام من نشد کاری دریغا
به عالم، در که دیدم باز کردم ندیدم روی دلداری دریغا
شدم نومید کاندر چشم امید نیامد خوب رخساری دریغا
ندیدم هیچ گلزاری به عالم که در چشمم نزد خاری دریغا
مرا یاری است کز من یاد نارد که دارد این چنین یاری؟ دریغا
دل بیمار من بیند نپرسد که چون شد حال بیماری؟ دریغا
شدم صدبار بر درگاه وصلش ندادم بار یک باری دریغا
ز اندوه فراقش بر دل من رسد هر لحظه تیماری دریغا
به سر شد روزگارم بیرخ تو نماند از عمر بسیاری دریغا
نپرسد از عراقی، تا بمیرد جهان گوید که: مرد، آری دریغا