بسم الله الرحمن الرحیم
شماره یک
نوبهار آمد و آورد گل و یاسمنا باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا
آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا
بوستان گویی بتخانهی فرخار شدهست مرغکان چون شمن و گلبنکان چون وثنا
بر کف پای شمن بوسه بداده وثنش کی وثن بوسه دهد بر کف پای شمنا
کبک ناقوسزن و شارک سنتورزنست فاخته نایزن و بط شده طنبورزنا
پردهی راست زند نارو بر شاخ چنار پردهی باده زند قمری بر نارونا
کبک پوشیده به تن پیرهن خز کبود کرده با قیر مسلسل دو بر پیرهنا
پوپوک پیکی، نامه زده اندر سر خویش نامه گه باز کند، گه شکند بر شکنا
فاخته راست بکردار یکی لعبگرست در فکنده به گلو حلقهی مشکین رسنا
از فروغ گل اگر اهرمن آید بر تو از پری بازندانی دو رخ اهرمنا
نرگس تازه چو چاه ذقنی شد به مثل گر بود چاه ز دینار و ز نقره ذقنا
چونکه زرین قدحی بر کف سیمین صنمی یا درخشنده چراغی به میان پرنا
وان گل نار بکردار کفی شبرم سرخ بسته اندر بن او لختی مشک ختنا
سمن سرخ بسان دو لب طوطی نر که زبانش بود از زر زده در دهنا
وان گل سوسن مانندهی جامی ز لبن ریخته معصفر سوده میان لبنا
ارغوان بر طرف شاخ تو پنداری راست مرغکانند عقیقین زده بر بابزنا
لاله چون مریخ اندر شده لختی به کسوف گل دوروی چو بر ماه سهیل یمنا
چون دواتی بسدینست خراسانیوار باز کرده سر او، لاله به طرف چمنا
ثوب عتابی گشته سلب قوس قزح سندس رومی گشته سلب یاسمنا
سال امسالین نوروز طربنا کترست پار وپیرار همیدیدم، اندوهگنا
این طربناکی و چالاکی او هست کنون از موافق شدن دولت با بوالحسنا
شماره دو
همیریزد میان باغ، للها به زنبرها همیسوزد میان راغ، عنبرها به مجمرها
ز قرقویی به صحراها، فروافکنده بالشها ز بوقلمون به وادیها، فروگسترده بسترها
زده یاقوت رمانی به صحراها به خرمنها فشانده مشک خرخیزی، به بستانها به زنبرها
به زیر پر قوشاندر، همه چون چرخ دیباها به پر کبک بر، خطی سیه چون خط محبرها
چو چنبرهای یاقوتین به روز باد گلبنها جهنده بلبل و صلصل، چو بازیگر به چنبرها
همه کهسار پر زلفین معشوقان و پر دیده همه زلفین ز سنبلها، همه دیده ز عبهرها
شکفته لالهی نعمان، بسان خوبرخساران به مشک اندر زده دلها، به خون اندر زده سرها
چو حورانند نرگسها، همه سیمین طبق بر سر نهاده بر طبقها بر ز زر ساو ساغرها
شقایقهای عشقانگیز، پیشاپیش طاووسان بسان قطرههای قیر باریده بر اخگرها
رخ گلنار، چونانچون شکن بر روی بترویان گل دورویه چونانچون قمرها دور پیکرها
دبیرانند پنداری به باغ اندر، درختان را ورقها پر ز صورتها، قلمها پر ز زیورها
بسان فالگویانند مرغان بر درختان بر نهاده پیش خویش اندر، پر از تصویر دفترها
عروسانند پنداری به گرد مرز، پوشیده همه کفها به ساغرها، همه سرها به افسرها
فروغ برقها گویی ز ابرتیره و تاری که بگشادند اکحلهای جمازان به نشترها
زمین محراب داوودست، از بس سبزه، پنداری گشاده مرغکان بر شاخ چون داوود حنجرها
بهاری بس بدیعست این، گرش با ما بقابودی ولیکن مندرس گردد به آبانها و آذرها
جمال خواجه را بینم بهار خرم شادی که بفزاید، به آبانها و نگزایدش صرصرها
خجسته خواجهی والا، در آن زیبا نگارستان گراز آن روی سنبلها و یا زان زیر عرعرها
خداوندی که نام اوست، چون خورشید گسترده ز مشرقها به مغربها، ز خاورها به خاورها
به پیش خشم او، همواره دوزخها چوکانونها به پیش دست او جاوید دریاها چو فرغرها
خرد را اتفاق آنست با توفیق یزدانی که فرمان میدهند او را برین هر هفت کشورها
مه و خورشید، سالاران گردون، اندرین بیعت نشستستند یکجا و نبشتستند محضرها
چه دانی از بلاغتها، چه خوانی از سخاوتها که یزدانش بدادهست آن و صد چندان و دیگرها
فریش آن منظر میمون و آن فرخنده ترمخبر که منظرها ازو خوارند و در عارند مخبرها
الا یا سایهی یزدان و قطب دین پیغمبر به جود اندر چو بارانها، به خشم اندر چوتندرها
بهار نصرت و مجدی و اخلاقت ریاحینها بهشت حکمت و جودی و انگشتانت کوثرها
ستمکاران و جباران بپوشیدند از سهمت همه سرها به چادرها، همه رخها به معجرها
بود آهنگ نعمتها، همه ساله به سوی تو بود آهنگ کشتیها، همه ساله به معبرها
کف راد تو بازست و فرازست اینهمه کفها دربارت گشادهست و ببستهست اینهمه درها
مکارمها به حلم تو گرفتهست استقامتها که باشد استقامتهای کشتیها به لنگرها
همی تا بر زند آواز بلبلها به بستانها همی تا بر زند قالوس خنیاگر به مزمرها
به پیروزی و بهروزی، همیزی با دلافروزی به دولتهای ملک انگیز و بخت آویز اخترها
شماره سه
چو از زلف شب بازشد تابها فرو مرد قندیل محرابها
سپیدهدم، از بیم سرمای سخت بپوشید بر کوه سنجابها
به میخوارگان ساقی آواز داد فکنده به زلف اندرون تابها
به بانگ نخستین از آن خواب خوش بجستیم چون گو ز طبطابها
عصیر جوانه هنوز از قدح همیزد بتعجیل پرتابها
از آواز ما خفته همسایگان بیآرام گشتند در خوابها
برافتاد بر طرف دیوار و بام ز بگمازها نور مهتابها
منجم به بام آمد از نور می گرفت ارتفاع سطرلابها
ابر زیر و بم شعر اعشی قیس همیزد زننده به مضرابها
و کاس شربت علی لذة و اخری تداویت منها بها
لکی یعلم الناس انی امرو اخذت المعیشة من بابها
بسم الله الرحمن الرحیم
افگنده در شور و شغب جان و دل عشاق را
ای کودک زیبا سلب سیمین بر و بیجاده لب سرمایهی ناز و طرب حوران ز رشکت در تعب
زلف و رخت چون روز و شب زان زلفکان بلعجب
افگنده در شور و شغب جان و دل عشاق را
زیبا نگار نازنین رخ چون گل و بر یاسمین پاکیزه چون حور معین پیرایهی خلد برین
بادا بر املاق آفرین کاید چو تو زان حور عین
فخرست بر ما چین و چین از بهر تو املاق را
عیار یار دلبری با غمزه و جان دلبری کردی ز جانم دل بری زان چشمکان عبهری
در سحر همچون ساحری سنگین دل و سیمینبری
دارم فزون ای سعتری در دل دو صد مرزاق را
داری تو ای سرو روان بر لاله و بر ارغوان از مشک و عنبر صولجان از عشقت ای حور جنان
گشتم قضیب خیزران سرندر جان و جهان
چندین چه داری در غمان مر عاشق مشتاق را
از هجرت ای چون ماه و خور کردی مرا بیخواب و خور بسته دل و خسته جگر لب خشک دارم دیده تر
عهدی که کردی ای پسر با من تو ای جان پدر
زنهار بر جانم مخور مشکن تو آن میثاق را
از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس
المستغات ای ساربان چون کار من آمد به جان تعجیل کم کن یک زمان در رفتن آن دلستان
نور دل و شمع بیان ماه کش و سرو روان
از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس
ای چون فلک با من به کین بی مهر و رحم و شرم و دین آزار من کمتر گزین آخر مکن با من چنین
عالم به عیش اندر ببین تا مر ترا گردد یقین
کاندر همه روی زمین مسکینتر از من نیست کس
آرام جان من مبر عیشم مکن زیر و زبر در زاری کارم نگر چون داری از حالم خبر
رحمی بکن زان پیشتر کاید جهان بر من به سر
بگذار تا در رهگذر با تو برآرم یک نفس
دایم ز حسن آن صنم چون چشم او بختم دژم چون زلف او پشتم به خم دل پر ز تف رخ پر ز نم
اندوه بیش آرام کم پالوده صبر افزوده غم
از دست این چندین ستم یارب مرا فریاد رس
چون بست محمل بر هیون از شهر شد ناگه برون من پیش او از حد برون خونابه راندم از جفون
کردم همه ره لالهگون گفتم که آن دلبر کنون
چون بسته بیند ره ز خون باشد که گردد باز پس
هر روز برخیزم همی در خلق بگریزم همی با هجر بستیزم همی شوری برانگیزم همی
رنگی برآمیزم همی می در قدح ریزم همی
در باده آویزم همی کاندهگسارم باده بس
در مدح خواجه حکیم حسن اسعد غزنوی
حادثهی چرخ بین فایدهی روزگار سیر ز انجم شناس حکم ز پروردگار
نیز نباشد مدام هست چو بر ما گذار
حسرت امشب چو دوش محنت فردا چو دی
اسب قناعت بتاز پیش سپاه قدر عدل خداوند را ساز ز فضلش سپر
یافهمگوی و مبین از فلک این خیر و شر
سایق علمست این منتهی و مبتدی
حال فلک را مجوی سیر ملک را مگوی سلک جواهی مگیر بر ره معنی بپوی
نادره شعری بگوی حسن سعادت بجوی
نزد ظریفی خرام چون حسن اسعدی
آنکه ز الماس عقل در معانی بسفت سوسن اقبال و بخت در چمن او شکفت
عقل چون آن حال دید در سر با خود بگفت
دیر زیاد آنکه شد در ره من مهتدی
حاجت عقل اندرو گشت روا ای عجب ساخت هم از بهر خویش از دل و طبعش سلب
نزد همه کس سخنش گشت روا زین سبب
عقلش چون مقتداست طبع ورا مقتدی
او سبب عز دهر یافته از بخت خویش ساخته بر اوج چرخ همت او تخت خویش
عالم علوی کشد خاطر او رخت خویش
دیده مجال سخن در وطن مفردی
خط سخنهای خوب یافت ز گنج کلام بحر معانی گرفت همت طبعش تمام
نزدش باز آمد او کرد چو آنجا مقام
گویی بر اوج ساخت جایگه عابدی
آفت ادبار و نحس کرد ز پیشش رحیل سعد نجوم فلک جست مر او را دلیل
عاجز او شد حسود دشمن او شد دلیل
دید چو در دولتش قاعدهی سرمدی
حد و کمال دو چیز خاطر و آن همتش ساحت آن عرش گشت مسکین این فکرتش
نیست عجب کز فلک از قبل رفعتش
نازد بر همتش حاسد آن حاسدی
ای شده اشکال شعر از دل و طبعت بیان ساخته از عقل و فضل بر تن و جان قهرمان
عین سعادت چو گشت طبع ترا ترجمان
دیوانها ساز زود ز آن همم فرقدی
حنجر ادبار را خنجر اقبال زن سلسلهی جاه در کنگر سدره فگن
ناز همالان مکش زان که به هر انجمن
از همه در علم و فضل افضلی و اوحدی
آیت بختت نمود از عز برهان خویش سیرت زیبات یافت از خط سامان خویش
عادت خوبت براند بر دل فرمان خویش
دیدهی اقبال را اکنون چون اثمدی
حافظ چون خاطری صافی چون جوهری ساکن چون کوه و کان روشن چون آذری
نرم چو آب روان زان به گه شاعری
ناب تو چون لولوی صاف تو چون عسجدی
کبر حیا شد چو دید آن دل و طبع و سخات سحر مبین چو یافت خاطر شعر و ثنات
عیش هنی شد چو یافت سیرت و زیب و لقات
دیو زیان شد چو یافت در تو فر مرشدی
حاسد تا در جهان نیست چو ناصح به دل ساخته با نیک و بد راست چو با آب، گل
نیست به چهره حبش بابت چین و چگل
تا نبود نزد عقل راد بسان ردی
حربهی اقبال گیر ساز ز طبعش فسان شو ز نحوست بری کن به سعادت مکان
نامهی اقبال خوان زان که تویی خوش زبان
کعبهی زوار را تو حجرالاسودی
گردش گردون و دهر جز به رضایت مباد سیر کواکب به سعد دور ز رایت مباد
عون عنایت به تو جز ز خدایت مباد
دین خداییت باد با روش احمدی
حسرت و رنج و بدی یار و صدیقت مباد سیرت و رسم بدان کار و طریقت مباد
نیکی یار تو باد نحس رفیقت مباد
بخش تو نیکی و سعد سهم حسودت بدی