بسم الله الرحمن الرحیم
ترکیب بند موشح در مدح خواجه امام محمد بن محمد
شماره یک
آتش عشق بتی برد آبروی دین ما سجدهی سوداییان برداشت از آیین ما
لن ترانی نقش کرد از نار بر اطراف روی لاابالی داغ کرد از کبر بر تمکین ما
شربت عشقش هنی کردست بر ما عیش تلخ مایهی مهرش عطا دادست ما را کین ما
یک جهان شیرین شدند از عشق او فرهاد او او ز ناگه شد ز بخت نیک ما شیرین ما
خط شبرنگش معطر کرد مغز عقل را لعل خوش رنگش چو گوهر کرد حجلهی دین ما
آن گهرهائی که بر وی بست مشاطهی مزاج لولو لالاست قسم چشم عالم بین ما
لابد این زیبد نثار فرق ما کز راه دین هم به ساعت کرد کفر عاشقان تلقین ما
می در افکند از طریق عاشقی در رطل و جام کرد گرد پای مستان جهان بالین ما
آتش می درزد اندر عالم زهد و صلاح لشکرش را غارتی بر ساخت ز اسب و زین ما
مجلسی برخاست زینسان پس به پیش ننگ و نام ضرب کرد آخر شعار جنبش و تسکین ما
عشق خوبان این چنین باشد نه مه داند نه سال هر کجا عشق آمد آنجا نه خرد ماند نه مال
آبروی ما فراق ماهرویی باد کرد حسن او ما را ز بند عشق خویش آزاد کرد
لعل رخسار از برای آن شدم کز بهر ما یاد او بر مسند اقبال ما را یاد کرد
رای هجران از پی آن کرد تا از گفتگوی وقت ما را چون نهاد حسن خویش آباد کرد
یار کرد از ناز عین عشق را با غین غم تا بدین یک مصلحت کو دید ما را شاد کرد
سنگ بر قندیل ما زد تا به هنگام صلاح جان ما را از خرد عریان مادر زاد کرد
نعمتی بود آنکه ما را دوست ناگه زین بلا در جهان روز کوری حجرهای بنیاد کرد
جوهر خودکامگی زینگونه از ما یافت کام دولت بیدولتی زینگونه با ما داد کرد
مهرش اندر شهر ما را پاکبازی چست کرد عشقش اندر دهر ما را جانفروشی راد کرد
این نه بس ما را ز عشقش کز پی یک حقشناس لحن او در بلخ ما را شاعری استاد کرد
لفظ بر ما خلعتی بخشید بهر چاکری یادگار عمر خواجه بصره و بغداد کرد
آفتاب شرق و غرب آن سرور نیکو نهاد کز جمال روی خوب او بود مه را جمال
شمسهی دنیا و شمس دین ز تاثیرش منیر آنکه چون شمسش نیابی در همه عالم نظیر
روی او دل را چنان چون پیر را در دست قوت لفظ او جان را چنان چون طفل را در کام شیر
عز او خواهد ز ایزد مرغ از آن سازد نوا مدح او راند به کاغذ کلک از آن دارد صریر
عون او عیش پدر را چون روان دارد هنی وعظ او جان جهان را چون خرد دارد خطیر
تیغ و خشمش چون به زخم آید جهان گردد جدید لطف و حلمش چون به کار آید حجر گردد حریر
شاد گشت از مهر او زان بینی آب اندر بحار یار شد با کین او زان یابی آتش در اثیر
رای را در وقت کوشش چشم بخشد شاخ شاخ مال را در وقت بخشش دل چشاند خیر خیر
فاضلان را از عطا عمر کهنشان کرد نو حاسدان را از عنا عمر جوانشان کرد پیر
الف دارد جان برو زان ذات جان دارد قرار مهر دارد دل برو زان چشم دل باشد قریر
لاف ما از چاکریش این بس که اندر هیچ وقت دشمنش را کس علی هرگز نخواند بیصفیر
نیک وقت از نام او شد صبح و شام و روز و شب نیک بخت از عمر او شد حین و وقت و ماه و سال
یاد او از عمر شیرینتر کند ایام را بخت او ز آغاز او خالی کند فرجام را
مهتر راه شریعت اوست کاکنون چون سراج نور او روشن همی دارد ره همنام را
تیغ خشمش تا به خون لعل دشمن یافت راه مایهی خونی نماند اندر جگر ضرغام را
ضبط کرد احکام دین چندان که زو تا روز حشر حاصل آمد با بقای او بقا احکام را
یک خصال از وی به غزنین عقل بر من کرد یاد من چنان گشتم که در من ره نماند آرام را
آمدم ز آن بیش دیدم خلق و رفق و حلم او دولتی مردم اگر یابم ز جودش کام را
لاله یاقوتین برآرد فر او بر طرف که تا که او که را نماید لعل گوهر فام را
سایهی او روز کوشش خاره گرداند چو موم همت او روز بخشش صبح بخشد شام را
لاف عز و چاکری او میزند هر جا جهان اینت اقبال تمام از چاکریش ایام را
مایهی فضلش به دست آورد تیر چرخ را رایت رایش شکست آرد کمان سام را
زآنکه بر چرخ چهارم بهر خدمت آفتاب پیش روی همچو بدرش پشت خم آمد هلال
فر او گاه وزیدن گر به سنگ آرد نسیم یک سخندان را ز یک معطی نه زر باید نه سیم
خیر ازو زینت همی سازد چو اجسام از لباس فضل از او قوت همی گیرد چو ارواح از نسیم
روی او در چشم ما همچون به دور اندر صدور یاد او در شعر ما همچون کلیم اندر گلیم
آب حلمش در گران رفتن بگرید بر فرات آتش خشمش ز کم سوزی بخندد بر جحیم
لعنت دینست گوش بدسگالش را نصیب لعبت چینست چشم نیکخواهش را ندیم
سیم بخشد شاعران را همتش بیگفتگوی دوست دارد زایران را سیرتش بیترس و بیم
نور داد از جود او تا عکس بر گیتی فکند جور چون دین شد غریب و بخل چون در شد یتیم
تافته هرگز نبینی میم و را و دال را یک زمان در چاکریش از بهر دال و را و میم
شاید ار بر جان او لرزان شود هر شیخ و شاب کاسمان هرگز نیارد بر زمین چون او کریم
چون دلش را در سلامت دین ز دلها یافت پیش نیز یک دل را نخواهد جز دل ما را سلیم
آنچنان دل دارد اندر بر که نبود هرگزش نه به کسب مال میل و نه ز کار دین ملال
ای همیشه بوده راه دین احمد را قوام همچنان چون پیش ازین ملک ملکشه را نظام
عفو تو خط درکشد هر جا که بیند یک خطا اسم تو گردن نهد آنجا که بیند یک تمام
آسیای فتنه فرق دشمنت را کرد آس روزگار پخته کار حاسدت را کرد خام
لوح قسمت را ز نقش سیرتت بفزود جاه ابر طوفان را ز بذل وافرت کم گشت نام
دوستان خاص ما را از تو هست اسباب قوت عامیان شهر ما را از تو هست انعام عام
یافهگویان را ز راه لطف بدهی آب و نان مهرجویان را ز روی جودسازی کار و کام
جود چون دست تو بیند پوشد از حیرت لباس یمن چون پای تو گیرد یابد از دولت مقام
نکتهی یک دانشت را مشتری سازد کلاه وعدهی یک بخششت را آسمان باشد غلام
وقت بار اصفیا رضوان که پیش آید ترا لفظش این باشد که: پیش آی ای امام بن امام
رو که چرخ پیر نیز از بهر نفع عام و خاص یک جوان هرگز چو تو بیرون نیارد والسلام
در دها و در سخا و در حیا و در وفا در جمال و در کمال و در مقال و در خصال
ای چو گل در باغ دین خشبوی و نورانی جمال لفظ تو چون حاسدت بشنید شد چون لاله لال
لشکر خلق تو تا آورد سوی خلق رخ یمن در اسم صبا شد یسر در نام شمال
همتت را در نیابد گر فلک گردد بساط فکرتت را برنتابد گر جهان گیرد سوال
دیر پاید ز ایران را با نوالت کار و بار یافه باشد شاعران را بیقبولت قیل و قال
تا ذکاء سیرتت فارغ شد از محو صفات آفتاب دولتت بیرون شد از خط زوال
ا زجمال نام تو نشگفت اگر از مهر باز سیم بد زرین شود از میم و حاء و میم و دال
لعنتت بر دشمنان چون وام باشد بر گدا همتت بر حاسدان چون سنگ باشد بر سفال
یافتی علمی چو نفس ذات کلی بیکران اینت علمی بینهایت وینت فضلی با کمال
از تو بگریزد خطا چونان که درویش از نیاز در تو آویزد عطا چونان که عاشق در وصال
لعل رخسار از پی آنی که آب روی تو گوهرت را از سواد سود شست و میل مال
لاجرم هر جا که دست زر فشانت روی داد بخل بربندد نقاب و حرص بگشاید جمال
دل نگیرد بوی ایمان تا نباشد آن تو لب نیاید بوی جنت تا نیابد خوان تو
وقتها آنروز خوش گردد که بخرامی به درس یک جهان در گیرد از یک لفظ در باران تو
لون دشمن همچو زر گردد به غزنین چون به بلخ لولو شکر نثار جان کند مرجان تو
تیرگی هرگز نبیند جانش از گرد فنا آنکه روشن دیده گشت از گرد شادروان تو
یافه از کین تو ماند جرم چرخ و جسم ماه روشن از مهر تو باشد جسم ما چون جان تو
نجم دینی لیکن از مهر تو بر چارم سپهر مهر چون ماه نوست از غیرت دربان تو
تا قیامت ماند باقی زان که اندر مدحتت دفتر از جان ساختست امروز مدحت خوان تو
ای محمد خلق یوسف خلقت اندر صدر تو حسن خلقت کرد چون ما چرخ را ز احسان تو
جام احسان تو تا گردان شد اندر وقت تو مست احسان تو و خوان تواند اخوان تو
این شرفمان در دو گیتی بس که ناگاهان طمع یافت ما را در غریبی یک زمان مهمان تو
هم کنون بینی که آوازه درافتد در جهان کان فلان را از در بهمان گشن شد پر و بال
لوح انعام تو خواند هر چه در عالم نبیل داغ احسان تو دارد هر که در گیتی اصیل
فهمهای زیر کان کندست با تو گاه علم گفتهای قایلان سستست بی تو گاه قیل
رخ که گرد سم اسبت یافت گردد مقتدا لب که بوی مدح خلقت یافت گردد سلسبیل
یافت عز دین کسی کز خاک پایت شد عزیز یافت ذل تن کسی کز رشک دستت شد ذلیل
قاعدهی کارت محمدوار باشد خلق خوب آیت مدحت همی بر سدره خواند جبرییل
یک جمال از جودت و صد فرق خاکی بر مراد یک شراب از لطفت و صد ربع مسکون پر غلیل
نعمت دنیا نباشد چون تو بخشی مستعار راحت کلی نباشد گر تو گویی مستحیل
آفت دوران ز سعی دولتت یابد رفات عرصهی گردون به چشم همتت باشد قلیل
بد سگالت را ز تاثیر قضا از درد زخم یافت چشمش رود نیل و گشت جسمش کان نیل
وقتهای روشنت را هست بیطمعی قرین وعدههای صادقت را هست بیصبری دلیل
اینهمه حشمت ز یک تاثیر صبح بخت تست باش تا خورشید جاهت را فزون گردد جلال
ای که تا طبع سنایی نامهی مدحت بخواند لولو مدح ترا بر ساحت گردون نشاند
لب نهال قوت جانداشت گویی آن زمان کانچه گوش از لب همی بگرفت بر جانها فشاند
مادحان را بس تو نیکو دار کز بهر کرم نیز در عالم فلک را چون تو فرزندی نماند
فتح باب جودت اندر خشکسال آز و طمع موج احسان ترا بر مرکز کیوان رساند
اینک از بهر چنین نامی سنایی را ز شهر روز نیک و طبع خوب و بخت خوش سوی تو راند
خواند اینک لاجرم شعری که از روی شگفت آسمان اندر شمار ساحران نامش براند
رحمتی کن تا نگوید دشمنی کاندر دلش عقل را بر تارک اندیشه بیحکمت نشاند
محنت و راحت همی در حضرتت بازند نرد من چنان دانم که محنت چون همه مردان نماند
حرص آن معنی که تا در حضرت غزنین و بلخ ابتدا جامهی تو پوشد کابتدا مدح تو خواند
این چنین شعری تراکاول ز روی فال گفت فالش از خلعت نکو گردان که نیکت باد فال
دیده را دایم ضیا از نور دیدار تو باد لعل را پیوسته از عکس رخسار تو باد
بوی عنبر همتک اخلاق خوشبوی تو شد بار شکر همره الفاظ در بار تو باد
نعمت گیتی بهر وقتی چو نیکودار تست رحمت ایزد بهر حالی نگهدار تو باد
مشتری را سعد کلی از نثار نظم تست آسمان را قدر کلی هم ز گفتار تو باد
حفظ ایزد سال و مه بر ساقهی کام تو باد عون گردون روز و شب در کوکبهی کار تو باد
مسند اقبال دنیای برون از ملک دین هر چه افسردار دارد زیر افسار تو باد
در غریبی از برای پادشاهی نام و ننگ بر سر و فرق سنایی تاج و دستار تو باد
جان او از این قبل پیوسته اندر روز و شب آرزوی حضرت عالی و دیدار تو باد
عقل او زان پس برای شکر چندین موهبت نقش بند نام نیک و خلق و کردار تو باد
لعبت چین را حیات از لطف گفتار تو بود هیئت دین را بقا از خیر بسیار تو باد
یار دنیا نیستی پس بهر دین در آخرت احمد مرسل شفیع و فضل حق یار تو باد
بسم الله الرحمن الرحمن الرحیم
قصیده و قططات شماره یک
ذات رومی محرم آمد پاک دل کرباس را امتحان واجب نیامد سفتن الماس را
تو کمان راستی را بشکنی در زیر زه تیر مقصود تو کی بیند رخ برجاس را
موج دریا کی رسد در اوج صحرای خضر در بیابان راه کمتر گم کند الیاس را
گر هوا را مینخواهی دیبه را بستر مکن دانهها را می نسنگی سنگ بر زن طاس را
از یکی رو ای اخی پیش ریاست میروی وز دگر سو ای ولی میپروری ریواس را
بر مخندان بر درر آب رخ لبلاب را بر مگریان بر خرد چشم سر سیواس را
از برای پاکبازی چاک بر زن پیله را وز برای خاکبازی خاک برزن پاس را
تا گران حنجر شوی در صومعهی تحقیق باش چون سبکسر تر شوی لاحول کن خناس را
گر هوا را چون سکندر سد همی سازی چه سود چون سکندر هر زمان در سینه کن احواس را
بی بصر چون نرگس اندر بزم نااهلان مشو رتبت مردم نباشد مردم اجباس را
رو آن داری که از بر بربیاری یک زمان آن گروه بد که غارت میکنند انفاس را
رنگرز را گر کمال جهد و جد باشد رواست که به کوشش مدتی احمر کند الماس را
چون ضمانی میدهی در حق خود مشهور ده و آنچه ثابت میکند حجت بود قرطاس را
از برای کشتنی میکند بینی پای را وز برای خوشه دزدی تیز داری داس را
تا تهی باشد به پیش پردلان خالی مباش آتش افزایی چو خالی میکشی دستاس را
قصیده و قطعات شماره دو
خیز ای دل زین برافگن مرکب تحویل را وقف کن بر ناکسان این عالم تعطیل را
پاک دار از خط معنی حرف رنگ و بوی را محو کن از لوح دعوی نقش قال و قیل را
اندرین صفهای معنی در معنی را مجوی زان که در سرنا نیابی نفخ اسرافیل را
کی کند برداشت دریا در بیابان خرد ناودان بام گلخن سیل رود نیل را
دست ابراهیم باید بر سر کوی وفا تا نبرد تیغ بران حلق اسماعیل را
مرد چون عیسی مریم باید اندر راه صدق تا بداند قدر حرف و آیت انجیل را
در شب تاری کجا بیند نشان پای مور آنکه او در روز روشن هم نبیند پیل را
هر کسی بر تخت ملکت کی تواند یافتن همچو گیسوی عروسان دستهی زنبیل را
از برون سو آب و روغن سود کی دارد ترا چون درونسو نور نبود ذرهای قندیل را
خیز و اکنون خیز کانساعت بسی حسرت خوری چون ببینی بر سر خود تیغ عزراییل را
بسم الله الرحمن الرحیم
قصیده شماره یک
ای چو نعمانبن ثابت در شریعت مقتدا وی بحجت پیشوای شرع و دین مصطفا
از تو روشن راه حجت همچو گردون از نجوم از تو شادان اهل سنت همچو بیمار از شفا
کس ندیده میل در حکمت چو در گردون فساد کس ندیده جور در صدرت چو در جنت وبا
بدر دین از نور آثار تو میگردد منیر شاخ حرص از ابر احسان تو مییابد نما
هر که شاگرد تو شد هرگز نگردد مبتدع هر که مداح تو شد هرگز نگردد بینوا
ملک شرع مصطفا آراستی از عدل و علم همچنان چون بوستانها را به فروردین صبا
بدعت و الحاد و کفر از فر تو گمنام شد شاد باش ای پیشکار دین و دنیا مرحبا
تا گریبان قدر بگشاد، چرخ آب گون پاک دامنتر ز تو قاضی ندید اندر قضا
گر چه ناهموار بود از پیشکاران کار حکم پیش ازین، لیکن ز فر عدلت اندر عهد ما
آن چنان شد خاندان حکم کز بیم خدای میکند مر خاک را از باد، عدل تو جدا
شد قوی دست آنچنان انصاف کز روی ستم شمع را نکشد همی بی امر تو باد هوا
روز و شب هستند همچون مادران مهربان در دعای نیک تو هم مدعی هم مدعا
دستها برداشته، عمر تو خواهان از خدای از برای پایداریت اهل شهر و روستا
چون به شاهین قضا انصاف سنجیگاه حکم جبرئیل از سد ره گوید با ملایک در ملا
حشمت قاضی امین باید، درین ره بدرقه دانش قاضی امین زیبد، درین در پادشا
رایت دین هر زمان عالی همی گردد ز تو ای نکو نام از تو شهر و ملک شاهنشه علا
هر کسی صدر قضا جوید بیانصاف و عدل لیک داند شاه ما از دانش و عقل و دها
گرگ را بر میش کردن قهرمان، باشد ز جهل گربه را بر پیه کردن پاسبان، باشد خطا
از لقا و صدر و باد و داد و برد ابر دو ریش هیچ جاهل کی شدست اندر شریعت مقتدا
علم و اصل و عدل و تقوی، باید اندر شغل حکم ور نه شوخی را به عالم، نیست حد و منتها
دان که هر کو صدر دین بیعلم جوید نزد عقل بر نشان جهل او، خود قول او باشد گوا
خود گرفتم هر کسی برداشت چوبی چون کلیم معجزی باری بباید تا کند چوب اژدها
هر کسی قاضی نگردد، بیستحقاق از لباس هرکسی موسی نگردد بینبوت از عصا
دانش عبدالودودی باید اندر طبع و لفظ تا بود مر مرد را، در صدر دین، زیب و بها
ور نه بس فخری نباشد مر سها را از فلک چون ندارد نور چون خورشید و مه نجم سها
از قلب مفتی نگردد بیتعلم هیچ کس علم باید تا کند درد حماقت را دوا
صد علی در کوی ما بیشست با زیب و جمال لیک یک تن را نخواند هیچ عاقل مرتضا
حاسدت روزهی خموشی نذر کرد از عاجزی تا تو بر جایی و بادت تا به یومالدین بقا
تا خمش باشد حسودت، زان که تا بر چرخ شمس جلوهگر باشد، نباشد روزه بگشودن روا
ای نبیرهی قاضی با محمدت محمود، آنک بود چون تو پاک طبع و پاک دین و پارسا
دان که از فر تو و از دولت مسعود شاه ملک دین شد با صیانت، کار دین شد با نوا
شاه ما محمودی و تو نیز محمودی چو او شاد باش ای جان ما پیش دو محمودی فدا
ملک چون در خانهی محمودیان زیبد همی همچنان در خانهی محمودیان زیبد قضا
هیچ چشم از هیچ قاضی آن ندید اندر جهان کز تو دید این چشم من ز انعام و احسان و سخا
لیک اگر همچون به خیلا بودی آن وعده دراز گر دو چندان صله بودی، هم هبا بودی، هبا
هر عطا کاندر برات وعده افتاد ای بزرگ آن عطا نبود که باشد مایهی رنج و عنا
لاجرم هر جا که رفتم نزد هر آزاد مرد من ثنا گفتم ترا، وان کو شنید از من دعا
درها در رشته کردم بهر شکرت کز خرد جوهری عقل داند کرد آن در را بها
تو مرا این شکر و ثناها را غنیمت دان از آنک بر صحیفهی عمر نبود یادگاری چون ثنا
تا بیابد حاجی و غازی همی اندر دو اصل در مناسک حکم حج وندر سیر حکم غزا
از چنین ارکانها چون حاجیان بادت ثواب وز چنین انصافها چون غازیان بادت جزا
باد شام حاسدت تا روز عقبی بیصباح باد صبح تا صحت چون روز محشر بی مسا
بادی اندر دولت و اقبال، تا باشد همی از ثنا و شکر و مدح تو سنایی را سنا
قصیده شماره دو
کفر و ایمان را هم اندر تیرگی هم در صفا نیست دارالملک جز رخسار و زلف مصطفا
موی و رویش گر به صحرا نا وریدی مهر و لطف کافری بیبرگ ماندستی و ایمان بینوا
نسخهی جبر و قدر در شکل روی و موی اوست این ز «واللیل» ت شود معلوم آن از «والضحا»
گر قسیم کفر و ایمان نیستی آن زلف و رخ کی قسم گفتی بدان زلف و بدان رخ پادشا
کی محمد: این جهان و آن جهانی نیستی لاجرم اینجا نداری صدر و آنجا متکا
رحمتت زان کردهاند این هر دو تا از گرد لعل این جهان را سرمه بخشی آن جهان را توتیا
اندرین عالم غریبی، زان همی گردی ملول تا «ارحنا یا بلالت» گفت باید برملا
عالمی بیمار بودند اندرین خرگاه سبز قاید هر یک وبال و سایق هر یک وبا
زان فرستادیمت اینجا تا ز روی عاطفت عافیت را همچو استادان درآموزی شفا
گر ز داروخانه روزی چند شاگردت به امر شربتی ناوردشان این جا به حکم امتلا
گر ترا طعنی کنند ایشان مگیر از بهر آنک مردم بیمار باشد یافه گوی و هرزه لا
تابش رخسار تست آن را که میخوانی صباح سایهی زلفین تست آنجا که میگویی مسا
روبروی تو کز آنجا جانت را «ما و دعک» شو به زلف تو کزین آتش دلت را «ما قلا»
در دو عالم مر ترا باید همی بودن پزشک لیکن آنجا به که آنجا، به بدست آید دوا
هر که اینجا به نشد آنجا برو داروش کن کاین چنین معلول را به سازد آن آب و هوا
لاجرم چندان شرابت بخشم از حضرت که تو از عطا خشنود گردی و آن ضعیفان از خطا
دیو از دیوی فرو ریزد همی در عهد تو آدمی را خاصه با عشق تو کی ماند جفا
پس بگفتش: ای محمد منت از ما دار از آنک نیست دارالملک منتهای ما را منتها
نه تو دری بودی اندر بحر جسمانی یتیم فضل ما تاجیت کرد از بهر فرق انبیا
نی تو راه شهر خود گم کرده بودی ز ابتدا ما ترا کردیم با همشهریانت آشنا
غرقهی دریای حیرت خواستی گشتن ولیک آشنایی ما برونت آورد ازو بیآشنا
بی نعمت خواست کردن مر ترا تلقین حرص پیش از آن کانعام ما تعلیم کردت کیمیا
با تو در فقر و یتیمی ما چه کردیم از کرم تو همان کن ای کریم از خلق خود با خلق ما
مادری کن مر یتیمان را بپرورشان به لطف خواجگی کن سایلان را طعمشان گردان وفا
نعمت از ما دان و شکر از فضل ما کن تا دهیم مر ترا زین شکر نعمت نعمتی دیگر جزا
از زبان خود ثنایی گوی ما را در عرب تا زبان ما ترا اندر عجم گوید ثنا
آفتاب عقل و جان اقضی القضاة دین که هست چون قضای آسمان اندر زمین فرمانروا
آن سر اصحاب نعمان کز پی کسب شرف هر زمانی قبله بر پایش دهد قبله دعا
با بقای عدل او نشگفت اگر در زیر چرخ شخص حیوان همچو نوع و جنس نپذیرد فنا
تا نسیم او بر بوستان دین نجست شاخ دین نشو بود و بیخ سنت بینما
در حریم عدل او تا او پدید آید به حکم خاصیت بگذاشت گاه که ربودن کهربا
تا بگفت او جبریان را ماجرای امر و نهی تا بگفت او عدلیان را رمز تسلیم و رضا
باز رستند از بیان واضحش در امر و حکم جبری از تعطیل شرع و عدی از نفی قضا
این کمر ز «ایاک نعبد» بست در فرمان شرع وان دگر تاجی نهاد از «یفعل الله مایشا»
ای بنانت حاجب اندر شاهراه مصطفا وی زبانت نایب اندر زخم تیغ مرتضا
هر کجا گام تو آمد افتخار آرد زمین هر کجا عدل تو آمد انقیاد آرد سما
سیف حقی از پی آن سیف حق آمد روان مفتی شرقی از آن مشرق شدست اصل ضیا
مفتی شرقت نه زان خواند همی سلطان که هست جز تو در مغرب دیگر مفتی و دگر مقتدا
بلکه سلطان مفتی شرقت بدان خواند همی هر کجا مفتی تو باشی غرب خود نبود روا
همقرینی علم دین را همچو فکرت را خرد همنشینی ظلم و کین را همچو فطنت را ذکاء
چون تو موسی وار بر کرسی برآیی گویدت عیسی از چرخ چهارم کی محمد مرحبا
جان پاکان گرسنهی علم تواند از دیرباز سفره اندر سفره بنهادی و در دادی صلا
لطف لفظت کی شناسد مرد ژاژ و ترهات «من و سلوی» را چه داند مرد سیر و گندنا
هر که از آزار تو پرهیز کرد از درد رست راست گفتند این مثل «الا حتما اقوی الدوا»
مالش دشمن ترا حاجت نیفتد بهر آنک چاکری داری چو گردون کش همی درد قفا
هر شقی کز آتش خشم تو گردد کام خشک بر لب دریا به جانش آب نفروشد سقا
لاف «نحن الغالبون» بسیار کس گفتند لیک «غالبون» شان گشت «آمنا» چو ثعبان شد عصا
زرق سیماب و رسن هرگز کجا ماندی بجای چون برآید ناگه از دریای قدرت اژدها
گه طلب کن بی سراج ماه در صحرای خوف گه طلب کن بیمزاج زهره در باغ رجا
ماه را آنجا نبود کو ترا گوید که چون زهره را آن زهر نبود کو ترا گوید چرا
رو که نیکو جلوه کردت روزگار اندر خلا شو که زیبا پروریدت کردگار اندر ملا
ای ز تو اعقاب تو طاهر، چو سادات از نبی وی ز تو اسلاف تو ظاهر چو ز آصف بر خیا
باز یابی آنچه ایزد کرد با تو نیکویی هم درین صورت که گفتی صورت این ماجرا
این نه بس کاندر ادای شکر حق بر جان تو دعوی انعام او را «واضحی» باشد گوا
روز و شب در عالم اسلام، علم و حلم تست آن یکی از آل عباس این دگر ز آل عبا
گر چه روزی چند گشتی گرد این مشکین بساط گر چه روزی چند بودی گرد این نیلی غطا
همچنان کاندر فضای آسمان مطلقی صورتست این دار و گیر و حبس و بند اندر قضا
نی به علم و حلم تو سوگند خوردست آفتاب کز تو هرگز لطف یزدانی نخواهد شد جدا
ای همه اعدای دین را اندرین نیلی خراس آس کرده زیر پر فطنت و فر و دها
بازتاب اکنون عنان هم سوی آن اقلیم از آنک آرد چون شد کرده اکنون خانه بهتر کاسیا
تا همه آن بینی آنجا کت کند چشم آرزو تا همه آن یابی آنجا کت کند رای اقتضا
نی ز قصد حاسدانت در بدایت شهر تو بر تو چونان بود چون بر آل یاسین کربلا
نی ز اول دوستانت را نبودی با تو الف نی چنان گشتی کنون کز خطبهی چین و ختا
از برای مهر چهر جانفزایت را همی بر دو چشم مردمان غیرت بود مردم گیا
نی کنون از لطف ربانی همه اقلیم شرع از تو خرم شد چه بر داوودیان شهر سبا
نی تو حیران مانده بودی در تماشاگه عجب نی تو ره گم کرده بودی در بیابان ریا
آن چنانت ره نمود ایزد به پاکی تا شدند خرقهپوشان فلک در جنب تو ناپارسا
نی تو در زندان چاه حاسدان بودی ببند همنشین ذل و غریبی هم عنان رنج و عنا
نی خدا از چاه و بند حاسدانت از روی فضل بر کشید و برنشاندت بر بساط کبریا
بیپدر بودی ولیک اکنون چنانی کز شرف پادشاه دین همی در دین پدر خواند ترا
آن چنان گشتی که بد گویت کنون بیروی تو نه همی در دل بهی بیند نه اندر جان بها
ای یتیمی دیده اکنون با یتیمان لطف کن وی غریبی کرده اکنون با غریبان کن وفا
«الفلق» میخوان و میدان قصد این چندین حسود
«والضحی» میخوان و میکن شکر این چندین عطا
ای مرا از یک نعم پیوسته با چندین نعم وی مرا از یک بلی ببریده از چندین بلا
شکرت ار بر کوه برخوانم به یک آواز، من از برای حرص مدحت صد همی گردد صدا
شعر من نیک از عطای نیک تست ایرا که مرغ هر کجا به برگ بیند به برون آرد نوا
قربت تو باز هستم کرد در صحرای انس شربت تو باز مستم کرد در باغ صفا
گر غنی شد جان و عقل از تو عجب نبود از آنک آمدست این از پیمبر «طائف الحج الغنا»
ور چه تن را این غرض حاصل نیامد زان مدیح ای بداگر جان ما را افتد از مدحت بدا
ماندهام مخمور آن شربت هنوز از پار باز پای سست و سر گران این از طمع آن از حیا
دی به دل گفتم که این را چیست دار و نزد تو گفت دل: داروی این نزدیک من «منهابها»
تا کلاه از روح دارد عامل کون و فساد تا قبا از عقل دارد قابل علم و بقا
فرق و شخص دشمنت پوشیده بادا تا ابد هم به مقلوب کلاه و هم به تصحیف قبا
باد برخوان وجودت روز و شب تصحیف صیف باد بر جان حسودت سال و مه قلب شتا
عالم از علم تو چونان باد کز مادر صبی خلقت از خلق تو چونان باد کز گلبن صفا
خلعت و احسان شاعر سنت هم نام تست باد ز احسان تو زین سنت سنایی را سنا